پرستار آینده

said to no one

پرستار آینده

said to no one

Dreams

 

If it should happen  
That your dreams
Are shattered
Do not be afraid
Have the courage
To pick up the pieces
And smile at the world
For dreams that are
Shattered can just
 
   As easily be rebuilt 

Chris Jensen

 

 

ناگهان...چه زود دیر میشود!

ناگهان... چه زود دیر می شود!

حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی 

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

آی

....

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان چقدر زود ، دیر می شود.

"قیصر امین پور"

 

 

بی تو مهتاب شبی باز...

 

 بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم 


فریدون مشیری  

 

                                  

خودشکن

"خود شکن"

این مرد خودپرست،این دیو، رها شده از بند،مست مست

استاده روبه روی من و خیره در منست

گفتم به خویشتن:

آیا توان رستنم از این نگاه هست؟

مشتی زدم به سینه او،ناگهان،دریغ

"آیینه تمام قد روبرو شکست"  

                                

                                  

 حمید مصدق

به یاد بچگی ۲

یه روز یه آقا خرگوشه

رسید به یه بچه موشه

 موشه دوید تو سوراخ

 خرگوشه گفت آخ

 «وایسا وایسا کارت دارم

من خرگوشه بی‌آزارم

بیا از سوراخت بیرون

 نمی‌خوای مهمون»

یواش موشه اومد بیرون

 یه نگاهی کرد به مهمون

دید که گوشاش درازه

 دهنش بازه

 «شاید می‌خواد بخورتم

 یا با خودش ببرتم

 پس می‌رم پیش مامانم

 آن‌جا می‌مانم»

 مادر موشه عاقل بود

 زنی باهوش و کامل بود

 یه نگاهی کرد به خرگوش

 گفت به بچه موش

 «نترس جونم

 اون مهمونه

 خیلی خوب و مهربونه

 پس برو پیشش سلام کن بیارش خونه».