پرستار آینده

said to no one

پرستار آینده

said to no one

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

نامه گابریل گارسیا مارکز

آقای گابریل گارسیا مارکز، نویسنده بزرگ آمریکای لاتین از زندگی اجتماعی خود بواسطه عوارضی در مزاج و سلامتیش:(سرطان لنفاوی ) خداحافظی کرده است او نامه‌ای به دوستانش فرستاده است و با سپاس از اینترنت که همگی ما را قادر ساخته تا آنرا با هم تسهیم کنیم. من خواندن آنرا به شما توصیه میکنم، چراکه این متن کوتاه توسط درخشانترین آمریکایی لاتین تبار از سالها پیش نگاشته شده است که حقیقتاً الهام بخش است. «اگر برای نمونه خدا فراموش کند که من فقط یک عروسک خیمه شب بازیم و به من تکه‌ی بیشتری از زندگی بدهد، من از همه آن زمان سود برده و استفاده خواهم کرد، بهترین کاری که می‌توانم انجام دهم.» شاید نگویم هرچه را که می ‌اندیشم اما قطعاً درباره هر چه می‌گویم اندیشه می‌کنم به هر چیزی ارزش مینهم نه فقط برای اینکه با ارزشند، بلکه برای آنچه آنها ارائه می‌کنند و بیان میدارند کمتر خواهم خوابید و بیشتر رویا خواهم دید. برای هر دقیقه‌ای که چشمانمان را رویهم می‌گذاریم، بمدت شصت ثانیه روشنایی و نور را از دست می‌دهیم. ادامه می‌دادم از آنجایی که دیگران متوقف شده‌اند و برمی‌خاستم وقتی که دیگران میخوابند به مردم ثابت می‌کردم که چقدر در اشتباهند که فکر می ‌کنند چونکه پیرتر شده‌اند عاشق شدن را قطع کرده‌اند ، چراکه آنها عملاً از همان زمانی که عاشق شدن را متوقف کرده‌اند، شروع به پیرتر شدن کرده‌اند. به کودکان دو بال می‌دادم، اما آنها را به تنهایی رها میکردم تا هر کدام بیاموزد که چگونه با تکیه بر خود پرواز کند. به فرد سالخورده، نشان میدادم که آنها چگونه میمیرند نه با فرآیند مسن شدن بلکه با غفلت کردن. چیزهای زیادی از شما یاد گرفته‌ام.... من یاد گرفته‌ام که هر کس می‌خواهد تا بر بالای کوه زندگی کند، اما فراموش میکند که اصل مطلب همان چگونگی راه پیمودن است. مطالب زیادی را از همه شما آموخته‌ام همیشه بیان کن، آنچه را که احساس می‌کنی و انجام بده آنچه را که فکر می‌کنی. اگر من میدانستم که امروز آخرین وقتی است که شما را خواهم دید، شما را قویاً به آغوش خواهم گرفت تا نگهبان روحتان باشم. اگر من بدانم که این دقایق آخرین دقایقی هستند که من شما را خواهم دید، به شما می‌گفتم که « عاشقتان هستم» و به این فرض بسنده نمی‌کردم که شما خود آنرا می‌دانید. همیشه صبحگاهی هست که در آن زندگی بما فرصتی دوباره می‌دهد تا کارهای خوبی انجام دهیم. به خودتان نزدیک باشید، به عزیزانتان،و به آنها بگوئید که چقدر به آنها نیاز دارید و چقدر عاشقشان هستید و چقدر به آنها توجه دارید. زمانی را برای بیان این جملات بگذارید، «متاسفم»، «مرا ببخش»، «لطفاً»، «متشکرم» و همه کلمات قشنگ و دوست‌داشتنی که شما بلدید. هیچکسی شما را به خاطر نخواهد آورد اگر شما افکارتان را پیش خود بصورت راز نگه دارید، خودتان را وادار کنید تا آنها را بیان و ابراز دارید. به دوستان و عزیزانتان نشان دهید که چقدر به آنها علاقمندید این مطلب را به افرادی که به آنها علاقمندید یا عاشقشان هستید بفرستید. اگر شما آنرا نفرستید، فردا هم مثل امروز خواهد بود و اهمیت نخواهد داشت یا .... هم اکنون زمان ارسال آن است برای شما با بیشترین عشق و علاقه

گاهی...

 

 

گاهــــــی دلم برای خودم تنگ میشود... 

گاهـــی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ میشود.... 

گاهــــــــــی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد.... 

گاهی دلم از رهگذرانی که در این مسیـر بی انتها آمدند و رفتند، خسته میشود.... 

گاهـــــــی دلم از راهزنانی که ناغافل دلم را میشکنند میگیرد.... 

 گاهــــــــی آرزو میکنم ای کاش... 

دلــــــی نبود تا تنگ شود... تا خسته شود... تا بشکند

نقش

 

نقش 

 

آسمان سربی رنگ.

من درون قفس سرد اتاقم

دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم

تا دور.

آه باران باران

پر مرغان نگاهم را شست.

از دل من اما

چه کسی

نقش او را خواهد شست؟ 

 

حمید مصدق 

 

 

 

آرزوی نقش بر آب

آرزوی نقش بر آب 

 

در من غم بیهودگیها می زند موج

در تو غرور از توان من فزونتر

در من نیازی می کشد پیوسته فریاد

در تو گریزی می گشاید هر زمان پر

***

ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست

ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت

ای کاش دست روز و شب با تار و پودش

از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت

***

اندیشه روز و شبم پیوسته این است

من بر تو بستم دل ؟

دریغ از دل که بستم

افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم

در پای بتهائی که باید می شکستم

***

ای خاطرات روزهای گرم و شیرین

دیگر مرا با خویشتن تنها گذارید

در این غروب سرد دردانگیز پائیز

با محنتی گنگ و غریبم واگذارید

***

اینک دریغا آرزوی نقش بر آب

اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر

در من،

غم بیهودگیها می زند موج

در تو

غروری از توان من فزونتر

                  حمید مصدق