تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت
گاهــــــی دلم برای خودم تنگ میشود...
گاهـــی دلم برای باورهای گذشته ام تنگ میشود....
گاهــــــــــی دلم برای پاکیهای کودکانه ی قلبم میگیرد....
گاهی دلم از رهگذرانی که در این مسیـر بی انتها آمدند و رفتند، خسته میشود....
گاهـــــــی دلم از راهزنانی که ناغافل دلم را میشکنند میگیرد....
گاهــــــــی آرزو میکنم ای کاش...
دلــــــی نبود تا تنگ شود... تا خسته شود... تا بشکند
نقش
آسمان سربی رنگ.
من درون قفس سرد اتاقم
دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم
تا دور.
آه باران باران
پر مرغان نگاهم را شست.
از دل من اما
چه کسی
نقش او را خواهد شست؟
حمید مصدق
آرزوی نقش بر آب
در من غم بیهودگیها می زند موج
در تو غرور از توان من فزونتر
در من نیازی می کشد پیوسته فریاد
در تو گریزی می گشاید هر زمان پر
***
ای کاش در خاطر گل مهرت نمی رست
ای کاش در من آرزویت جان نمی یافت
ای کاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فریبی رشته عمرم نمی بافت
***
اندیشه روز و شبم پیوسته این است
من بر تو بستم دل ؟
دریغ از دل که بستم
افسوس بر من، گوهر خود را فشاندم
در پای بتهائی که باید می شکستم
***
ای خاطرات روزهای گرم و شیرین
دیگر مرا با خویشتن تنها گذارید
در این غروب سرد دردانگیز پائیز
با محنتی گنگ و غریبم واگذارید
***
اینک دریغا آرزوی نقش بر آب
اینک نهال عاشقی بی برگ و بی بر
در من،
غم بیهودگیها می زند موج
در تو
غروری از توان من فزونتر
حمید مصدق