پرستار آینده

said to no one

پرستار آینده

said to no one

نقاب

نقاب گذاشتن را از تو یاد گرفتم
تو نقاب آدم هاى عاشق را مى گذاشتى
ومن حالا
بدون تو
نقاب آدم هاى شاد و بى غصه را مى گذارم...

چه کسی...
برای عشقبازی ما..
شعر اتــل متــــل خواند..
که پایت را..
به این راحتــــی از زندگیــم..
وَرچیــــیدی .

خدایا....

خــــــــــــــدایا .... خسته ام..
هرچه فکر میکنم هیچ پناهی جز تو ندارم..
نمیدانم..
به گمانم صــــــــــــــــــــــدایم را نمی شنوی..
اگر می شنیدی تو هم به گریه می افتادی..
و خودت می آمدی ومرا در آغوش می گرفتی.

آنها فقط از «فهمیدن» تو می‌ترسند. از «تن» تو- هر چقدر هم که قوی باشد- ترسی ندارند، از گاو که گنده‌تر نمی‌شوی، می‌دوشندت، از خر که قوی‌تر نمی‌شوی، بارت می‌کنند، از اسب که دونده‌تر نمی‌شوی، سوارت می‌شوند؛ آنها فقط از «فهمیدن» تو می‌ترسند.» از کتاب یک، تا بی‌نهایت صفر ( دکتر علی شریعتی )

مگسی را کشتم

 

 

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد، است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می چرخید

به خیالش قندم

... یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گَندَم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم

مرحوم حسین پناهی