دیدم در آن کویر درختی غریب را

محروم از نوازش یک سنگ رهگذر

تنها نشسته ای،

بی برگ و بار، زیر نفسهای آفتاب

در التهاب،

در انتظار قطره باران

در آرزوی آب .

***

ابری رسید،

- چهر درخت از شعف شکفت .

دلشاد گشت و گفت :

« ای ابر، بشارت باران !

« آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت ؟!

 

غرید تیره ابر،

برقی جهید و چوب درخت کهن

بسوخت !